رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

9ماهگیت مبارک فندق من

دیروز نوبت بهداشت داشتی برای ٩ماهه شدنت.مبارکه فندق من.چه زود گذشت این ٩ماه.از بس تو عزیزی و گلی .قربونت برم هوارتاااااااااااااااااااااااااااا وزنت ١٠ بود قدتم٧٠دورسر هم ٤٦.ماشالا به دختر ناز خودم کماکان از دندون خبری نیست.ما توهم زده بودیم که اون سفیده دندون بوده   ماهگیت مبارک فندقم ما چند روزی میریم خونه پدر جون ...
28 خرداد 1391

چند روزی که گذشت

سلام خوشگل مامان.ببخشید که چند روزی نتونستم واست آپ کنم.خب بذار از این چند روزه بگم واست .اینکه بالاخره دنده جلوت به کار افتاده قربونت برم من.روز ٥شنبه(١٨خرداد٩١) وقتی پیش عمه بودی و شما روز گذاشته بود رو شکم کمی جلورفتی فکر کنم ٢سانت .ولی خب روز شنبه دیدم نه بابا مثل اینکه دخترم راه افتاده حسابی.لپتاپو گذاشته بودم رو زمین و شما هم رو شکم بودی دیدم خودتو کشوندی سمتش البته ٤دست و پا رفتنت معمول نیستا امیخته با سینه خیزه و هی من لپتاپو کشیدم عقب باز شما خودتو رسوندی بهش.قربونت برم من.اون موقع گرفتمت بغلو کلی ماچت کردم.خدا رو شکر که فرشته کوچولوم داره ٤دست و پا میره من قربون اون دست و پاهات بشم. دیروزم که ١شنبه بود اول رفتیم واسه آزمایش شم...
22 خرداد 1391

...

٨ماه و ١٤روزگی ٨ماه و ١٨روزگی قربونت برم که دیگه یاد گرفتی با روروک میری سراغ قفسه اسباب بازیا و عروسک برمیداری فندقی در حال تماشای تلویزیون ٨ماه و ١٩روزگی امروز دخترم رفت حمام اینم عکس بعد حمامش قربون این چشات برم من   این آویزی رو دوست داری و مرتب میری سراغشو و میکشیشو و گاهی هم روانه دهان مبارک میشه در حال برداشتن عروسک از قفسه ...
18 خرداد 1391

خدایا دوستت دارم

هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !! خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست ! خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ، خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ، خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!! خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد !! خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!! از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟! خدا را 7 بار دور...
16 خرداد 1391

بیندیش...نخند

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب. نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری. نخند! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند. نخند! به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند! ...به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد، به راننده ی چاق اتوبوس ، به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند، به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند، به مجری نیمه شب رادیو، به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد، به جوانی که قا...
15 خرداد 1391

بدون عنوان

بابای عزیزم قربونت برم هوارتا خیلی خیلی دوستت دارم کی میشه من بتونم زحماتت رو محبتاتو جبران کنم .ایشالا همیشه سالم باشی و شاد.خیلی دوستت دارم.روزت مبارک به شوهری خودمم روز پدر رو تبریک میگم اولین سالیه که پدره.ایشالا که در کنار فندقمون همیشه سالم باشی و شاد. ...
15 خرداد 1391

امروز یه روز خیلی خوب بود

امروز یه روز خیلی خوب بود.مامان از صبح ساعت٨ بیدار شدم(خیلی کار شاقی کردمااااااااا )چون میخواستم طرفای ١٠-١١ برم بیرون گفتم زود ناهارو درست کنم.گفته بودم علاقه پیدا کردم به آشپزی.امروز تصمیم داشتم قیمه پلو درست کنم  اینجا.  دستورشو دیدم.ناهارو تقریبا آماده کردم بعد با بابایی رفتیم تا کارای تشکیل پرونده عملم رو امجام بدم.موقع ناهار وقتی قیمه پلو رو کشیدم و سالاد رو آماده کردم منتظر بودم بابایی بخوره ببینم دوست داره یا نه....اولین قاشقو خورد دومی هم خورد و بالاخره گفت خیلی عالی شده.خیلی حس خوبی بود.تشویق شدم بازم از اینکارا  کنم.حالا عکسشم میذارم. وای حالا از بخش هیجان انگیزش بگم.عصر قرار بود دوستای عزیزم بیان.مامان ساراجونی...
11 خرداد 1391